روزگار، آينه را محتاج خاکستر کند!

رفتم شهر کورها ديدم همه کورند، من هم کور شدم!

رنگم را ببين و حالم را نپرس!

روبرو خاله و پشت سر چاله!

روده بزرگه روده کوچيکه را خورد!

رفت به نان برسد به جان رسيد!

رفتم ثواب کنم کباب شدم!

رستم است و يکدست اسلحه!

رسيده بود بلايي ولي به خير گذشت «نريخت دُرد مي و محتسب ز دير گذشت...» (آصفي هروي)

رطب خورده منع رطب چون کند!

راه دويده ، کفش دريده!

رخت دو جاري را در يک طشت نمي شود شست!

راستي کن که راستان رستند.

راه دزد زده تا چهل روز امن است
3 امتیاز + / 0 امتیاز - 1391/10/18 - 14:45